فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور: هفتاد و ششمین نشست دوشنبههای کتاب اندیشه فرهنگسرای اندیشه به نقد و بررسی کتاب «امت و امامت» دکتر علی شریعتی اختصاص داشت. این نشست با سخنرانی بیژن عبدالکریمی برگزار شد. او مباحث خود را حول حول چند محور بیان کرد: عبدالکریمی در ابتدا به عوامل بدفهمی یک متن اعم از متون شریعتی یا دیگر ماثر فرهنگی ایران اشاره کرد. او دو عامل را در این خصوص برشمرد یکی اینکه چه طور چرخش هرمنوتیکی ما را از مواجههی اصلی با مآثر تاریخی و فرهنگیمان محروم میکند و دیگر اینکه برخورد ایدئولوژیک چگونه باعث می شود که نتوانیم با متن ارتباط برقرار کنیم. عبدالکریمی محور دیگر سخنان خود را به طور ویژه به کتاب امت و امامت پرداخت و در نهایت ایدهای را مطرح کرد که البته خود اذعان داشت که این ایده از سوی متفکران جهان به زبان دیگری مطرح شده و من داعیهی ادونتیستی در آن ندارم. در این گزارش تنها به دو عامل بدفهمی متون پرداخته میشود.
عامل اول: چرخشهای معنایی و تحولات هرمنوتیکی
ابتدا یک مقدمهی هرمنوتیکی بیان کنم؛ آثار شریعتی از جمله آثاری است که در زمان خودش با استقبالی فوقالعاده زیادی قرار گرفت. دوستانی که دههی ۵۰ را به یاد میآورند، میدانند که هنوز اثری وجود ندارد که تیراژش به اندازهی کتابهای شریعتی رسیده باشد؛ کتابهای ایشان به تیراژ میلیونی رسیده است و این بسیار اعجابانگیز است. اما درست برعکس روزگار تکوین این آثار حادثهی دیگری که صورت گرفت این بود که در روزگار کنونی یعنی فقط به فاصلهی چند دهه یک نوع رویگردانی عظیم از او صورت گرفت؛ لذا آثار شریعتی بهصورت عموم و کتاب امت و امامت بهصورت خاص نمونهی بسیار ایدئال و مناسبی است که بتوانیم یکی از موضوعات مهم هرمنوتیکی یعنی چرخشهای معنایی و تحولات هرمنوتیکی را تجربه و درک کنیم. مطالعهی آثار شریعتی به ما این درس را میدهد که چگونه وقتی افق تاریخی دگرگون میشود افق معنایی به دنبال آن دگرگون میشود و وقتی افق معنایی دگرگون میشود معانی کاملاً مضامین ضد خودش را پیدا میکند برای کسی که گرایشهای سیاسی ایدئولوژیک بر تفکرش غلبه پیدا نکرده و همهچیز را در راستای حب و بغض خود نسبت به شرایط کنونی نمیسنجد و تلاش میکند متفکرانه با متون و مآثر فرهنگی برخورد بکند.
آثار شریعتی و اندیشیدن بر این امر که چگونه ممکن است یک اثری در دههی ۵۰ با چنان استقبالی مواجه میشود اما صرفاً بعد از چند دهه گرایش منفی نسبت به آنها شکل بگیرد، به لحاظ هرمنوتیکی نکتهی بسیار قابل توجهی در این امر نهفته است. به زبان خیلی ساده مسئله این است که متون شریعتی و علیالخصوص کتاب امت و امامت در روزگاری از تاریخ جامعه معنا و احساس خاصی را برای خواننده ایجاد میکرد، اما در یک دورهی تاریخی دیگر و با تغییر شرایط تاریخی همان متن، معنا و احساس دیگری را برای خواننده ایجاد میکند، حال این خواننده میخواهد آن دوره را تجربه کرده باشد یا خوانندهی جوانی باشد که آن دوره را تجربه نکرده است. البته این چرخش هرمنوتیکی صرفاً مربوط به شریعتی نیست این را در مورد همهی سرمایهها و مآثر فرهنگیمان میبینیم و در مورد همه صدق میکند؛ به طور مثال یکی از دوستان من تعریف میکرد که من قبل از انقلاب بدون سووشون نمیتوانستم زندگی کنم، اما تنها چند سال بعد از انقلاب با خواندن آن به خود میگفتم این کتاب چه چیزی داشت که من شیفتهاش شدم.
این چرخش را در مفاهیم عمومی هم میبینید مثل اسلام، تشیع، ارزشهای اسلامی و شیعی، شخصیتهای دینی چون امام حسین (ع)، علیبنابیطالب (ع)، فاطمه زهرا (س)، ابوذر و ... اینها در یک روزگار تاریخی با جامعه نسبتی داشتند و امروز نسل ما نسبت دیگری را با این شخصیتها برقرار میکند، به تعبیر دیگر، سنت تاریخی با این جامعه نسبتی داشت که این نسبت در جامعهی امروز دگرگون شده است. شما کتاب ۵۳ نفر بزرگ علوی را به یاد بیاورید، این کتاب در دهههای ۴۰ و ۵۰ بیانگر زندگی ۵۳ اسوه بود، اما وقتی امروز آن را مطالعه میکنید دیگر با ۵۳ نفر اسوه مواجه نیستیم بلکه با ۵۳ دنکیشوت مواجه هستیم، کسانی که انگار در آسمان بر روی ابرها راه میرفتند. نمونههایی از این چرخش را در جنجالهای چند وقت پیش در برخی نشریات داشتیم، روزهایی بود که چهرههایی به اسم مجاهد، فدایی و غیره معروف بودند، اما در نشریات امروز از آنها بهعنوان تروریسم یاد میکنند. سؤال این است چه اتفاقی افتاده؟
بنابراین این چرخشهای هرمنوتیکی صرفاً مربوط به آثار شریعتی نیست، این چرخش هرمنوتیکی مسئلهای است که اهلتفکر بر روی آن فکر میکنند، اما اصحاب تئولوژیک نااندیشه صرفاً بر اساس احساسی که نسبت به متن دارند موضع میگیرد، اما متفکر اجازه نمیدهد که در واقع گرایش سیاسی و ایدئولوژیکش در مواجهه با آن متن بر روی او اثر بگذارد. عین همین تجربهی هرمنوتیکی در کتاب خودم داشتم؛ در دوران جوانی، زمانی که دانشجوی فوق لیسانس بودم کتابی نوشتم با این عنوان، «نگاهی دوباره به مبانی اندیشهی سیاسی شریعتی» یا «تأملی بر پارادوکس دموکراسی متعهد»؛ حرف من در آن کتاب این بود که قبل از انقلاب وقتی من یک دانشآموز بودم و مخفیانه به دور از چشم ساواک به خانهی معلمان میرفتم و کتاب امت و امامت را میخواندیم و تفسیر میکردیم، این کتاب معانیای را برای ما ایجاد میکرد، اما بعد از یک تجربهی تاریخی اجتماعی بزرگ به نام انقلاب این کتاب را میخوانیم و دیگر آن احساسها و معانی در ذهن خواننده ایجاد نمیشود، حتی تا حدود زیادی هراسناک میشود.
مسئله این است که کتاب امت و امامت یا همان دموکراسی متعهد (نام دیگری که شریعتی بر این کتاب گذاشت) در سالهای قبل از انقلاب برای مخاطبانش به معنی نقد نظامهای دیکتاتوری بود، این اثر به معنای نقد نظامهای لیبرالدموکرات غربی بود، برای اکثر مخاطبان این کتاب تکیه بر رهبری انقلابی بود، کتابی بود که راه مستقل از نظامهای سیاسی از بلوک شرق و بلوک غرب بود، این متن میکوشید راه را به جامعه نشان دهد؛ اما بعد از انقلاب همان آثار و همان عبارات بهعنوان مانیفست استبداد دینی و مانیفست ایدئولوژیک نظام سیاسی کنونی تلقی شده است، کتابی که با آزادیهای اجتماعی و فردی به مخالفت برمیخیزد. این چرخش هرمنوتیکی فقط مربوط به گذشتگان نیست، بیتردید در مورد خود ما هم وجود دارد؛ یعنی امروز ممکن است احساس بکنیم که رفتارهای بامعنا انجام میدهیم، رفتارهایی بنیادین و اصیل انجام میدهیم، اما نسلهای بعد، ما را یقیناً به دنکیشوتیسم و عدم درک پدیدارهای انسانی به طور صحیح و خیلی چیزهای دیگر محکوم خواهند کرد.
لذا متفکر نمیتواند به این سادگی دستاوردهای فرهنگی و مآثر تاریخی خودش را به سهولت بسوزاند و نادیده بگیرد و بگوید افرادی بودند که هیچ درکی از مسائل نداشتند و ایدههایی داشتند که آن ایدهها ما را به این روز انداخته است. مسئله پیچیدهتر از این حرفهاست، در واقع ما با چیزی مواجه هستیم که من اسم آن را میگذارم پارادوکس هرمنوتیکی؛ به این معنا که ما هیچ متنی را فارغ از شرایط تاریخی نمیتوانیم بفهمیم، ما هیچ متنی را بیرون از افق معنایی نمیتوانیم بفهمیم، ما هیچ متنی را بدون اصل کاربرد و استفاده نمیتوانیم بفهمیم؛ این سخن به این معناست که انسان بهعنوان یک موجود تاریخی همواره اسیر شرایط تاریخی است، همواره در شرایط تاریخی میاندیشد و عمل میکند، ما انسان بیرون از تاریخ نداریم، ما انسان فوق تاریخ نداریم؛ لذا شرایط تاریخی همواره بر فهم ما اثر میگذارد، این بسیار کودکانه است که فکر کنیم ما یک موجود فراتاریخی هستیم، تو گویی من یک خدایی هستم که میتوانم بیرون از مکان و بیرون از زمان متن را بخوانم و بفهمم، ما مستقل از شرایط تاریخی نمیتوانیم با متن مواجه شویم.
نکتهی دیگر این است که هر دورهی تاریخی برای خود افق معنایی دارد، افقهایی معنایی دگرگون میشوند؛ در قرونوسطی یک افق معنایی وجود دارد، در دوران مدرن یک افق معنایی وجود دارد؛ مثلاً در روزگار قبل از انقلاب ما در پی افق معنایی خاصی بودیم، مثلاً خواهان تشکیل حاکمیت دینی و اکثریت جامعه با این آرمان حرکت میکردند و میخواستند اسوهای از حکومت عدل علی را ایجاد بکنند، میخواستند با امپریالیسم مبارزه بکنند و نظامی مستقل از امپریالیسم غرب ایجاد بکنند؛ اما بعد از انقلاب و تجربهی تاریخی بزرگی که ما تحت عنوان انقلاب به دست آوردیم بسیاری از آن الگوها فرو ریخت، امروز اسوه یک نوع نظام لیبرالیسم است که در ذهن بسیاری از جوانها وجود دارد، دیگر مفهوم امپریالیسم از بین رفته است، بسیاری آمریکا را راه نجات خاورمیانه تلقی میکنند؛ اما اینها درگذشته وجود نداشت، افق معنایی دگرگون شده است.
اصل دوم کاربرد است؛ شما همواره معنایی که از آن متن میفهمید در ارتباط با کاربردی است که از متن میخواهید. شما در روزگاری قرآن را به گونهای میخواندید که از آن انقلاب بیرون بکشید، تفسیر انقلابی میکردید، میگفتید وَالْعَصْرِ إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ... (انسانی که در مسیر انقلاب نیست در خسران و زیان است)؛ والتین و الزیتون (قسم به انجیر و زیتون که دو تا از غذاهای چریکهای انقلابی است)، شما انقلاب میخواستید، در نتیجه متن را به گونهای تفسیر میکنید در جهت کاربرد؛ امروز این کاربرد از بین رفته و آرمانهای دیگری جایگزین شده است، این چیزی نیست که حاصل ارادهی افراد باشد، این چیزی نیست که حاصل ارادهی نویسنده یک متن باشد، این امری است اجتنابناپذیر.
حال ما با یک پارادوکس مواجه هستیم، از یک طرف فهم متن مستقل از شرایط تاریخی، مستقل از افق معنایی و مستقل از اصل کاربرد امکانپذیر نیست، از سوی دیگر شرایط تاریخی افق معنایی و اصل کاربرد میتواند مانعی برای مواجهه با متن باشد؛ یعنی انسان بهعنوان یک موجود تاریخی متن را در تاریخ میفهمد و اساساً نقطهی بیرون از تاریخ وجود ندارد و از یک طرف دیگر شرایط تاریخی میتواند مانعی برای فهم یک متن باشد؛ یعنی شما مثلاً اگر متن فردوسی را میخوانید اگر میخواهید با نگاه انسان امروزی به سراغ شاهنامه بروید، نمیتوانید با متن ارتباط برقرار کنید.
عامل دوم: برخورد ایدئولوژیکی با متن
ما دو گونه خواننده داریم، خوانندهای که متن را سرکوب میکند و گرایشات سیاسی و ایدئولوژیک و خواستهها و کاربردهای خودش را به متن تحمیل میکند و یک مواجههی دیگر، مواجههی پدیدارشناسانه است و اجازه میدهد متن خودش را آشکار کند. فرق نحوهی مواجههی ایدئولوژیک و نحوهی مواجههی متفکرانه با یک متن این است که در مواجههی ایدئولوژیک با یک متن، فرد حرف خودش را در دهان متن میگذارد، بهاصطلاح read out میکند؛ اما متفکر آن است که متن را read off میکند؛ یعنی اجازه میدهد متن سخن بگوید و البته این کار سادهای نیست چون موانع هرمنوتیکی بسیار زیادی وجود دارد. در یک بیان بسیار کلی و گذرا باید گفت، ما دو گونه مواجهه با متن داریم که متن را سرنگون میکند، یک عدهای که شیفتهی متن هستند -در بحث کنونی منظور شیفتگان شریعتی هستند- اینها میخواهند به مخاطب بگویند که متن را با همان افق تاریخی دیروزی بفهمید، اما این امکانپذیر نیست، من نمیتوانم تجربهی تاریخی این ۴-۳ دهه را کناری بگذارم و متن را همچون عبدالکریمی سال ۵۰ بفهمم، این امر امکانپذیر نیست، اینهایی که چنین انتظاری دارند درک نمیکنند که انسان نمیتواند فراتر از تاریخ خودش با متن مواجه شود، اینها درک نمیکنند که در واقع میان متن با شرایط یک رابطهی متقابل وجود دارد، آنها دکارتی فکر میکنند، فکر میکنند سوژه از ابژه جداست درصورتیکه به لحاظ هرمنوتیکی متن در واقع از خواننده جدا نیست.
کتاب شریعتی در یک شرایط تاریخی نوشته شده و در تاریخ ما اثر گذاشته و این تاریخ بر فهم ما از شریعتی اثر گذاشته است، یک پیچیدگی هرمنوتیکی بسیار درهمتنیدهای وجود دارد که متفکر مسئله را به سادگی تقلیل نمیدهد. انسان نامتفکر میخواهد بگوید تو شریعتی را نمیفهمی و باید در افق تاریخی دیروز بفهمی و چنین انسان نامتفکری فکر میکند که معنا چیزی است که در گذشته شکل گرفته است، حال من باید به گذشته رجوع کنم تا معنای متن را بفهمم؛ ولی اصلاً اینگونه نیست معنا در هر نسلی خلق میشود، معنا پیوسته و دائماً تولید میشود، معنا یک امر ثابت نیست، معنا چیزی نیست که در ۱۴ قرن پیش شکل گرفته باشد، در هر قرنی با خواندن این متن معنا شکل میگیرد و این فقط در مورد کتب مقدس نیست؛ معنای حافظ چیزی نیست که در قرن هشتم شکل گرفته باشد، در قرن دهم معنای تازهای مییابد، در قرن چهاردهم و در دیگر قرون نیز همینطور. معنا یک امر سیال است و کسانی که از ما میخواهند معنا را در افق گذشته بفهمیم در واقع از حقایق زیادی در رابطه با سرشت تاریخی انسان و سرشت هرمنوتیکی یک متن غافل هستند، اینها متن را سرکوب میکنند و به ما میگویند تجربههای امروزی را نادیده بگیرید.
اما یک خطر دیگر این است که با عینک امروز متن دیروز را بفهمیم، چون شما یک تجربهی تلخ از یک جامعهی دینی داشتید، چون شما از یک جامعهی ایدئولوژیک تجربهی تلخی داشتید، به دلیل اعتراضی که به وضع کنونی دارید اگر متن دیروزی را با نگاه امروزی بسنجید متن را نخواهید فهمید، شما پژواک صدای خشم و کینهی خود را از متن خواهید شنید. اگر شما بخواهید متن مقدس را بفهمید و با عقلانیت جدید نیوتنی و گالیلهای سراغ متون مقدس بروید از آن چیزی نخواهید فهمید، تنها مجموعهای از عبارات بیمعنا نصیبتان میشود؛ اما اگر بگویید این متون هیچ معنایی ندارد و مشتی خرافه است یک سؤال باقی میماند، چرا این متون بیمعنا و خرافه یکچنین اثرگذاری تاریخی را در تاریخ بشر گذاشته است؟ لذا فرد متفکر برخلاف اصحاب تئولوژیک و برخلاف افراد ایدئولوژیک و سیاستزده میکوشد بر اساس حب و بغضهای امروزی سراغ متون دیروزی برود و این نه در مورد متن شریعتی بلکه برای هر متن دیگر از متون مقدس گرفته تا حافظ و سعدی صدق میکند.
بنابراین رابطهی خواننده و متن و تاریخ را در پیچیدگی آن درک کنیم، چیزی که به اعتقاد من به دلیل ایدئولوژیک بودن و سیاستزدگی در جامعهی ما کاملاً مغفول مانده است. این حب و بغضها به فرد اجازه نمیدهد با متن مواجههی صحیح داشته باشد؛ لذا از متن چیزی را میفهمد که خودش میخواهد. کسی میخواهد بگوید شریعتی پشتوانهی ایدئولوژیک وضعیت سیاسی کنونی است از دل امت و امامت، نظریهی ولایتفقیه را درمیآورد. یکی شیفتهی لیبرالیسم است و میخواهد بگوید شریعتی عاملی بود که ما را به این روز انداخت، وقتی متن را میخواند فقط چشمانداز یک اندیشهی ضدلیبرال و ضددموکرات را میبیند. اما این نحوهی مواجهه با یک متن نیست و ما باید بیاموزیم که با متون و مآثر تاریخیمان چگونه برخورد بکنیم.
من به تبع لئو اشتراوس چند جمله میگویم؛ تفکر و فلسفه ایدئولوژی نیست، ایدئولوژی یک سؤال میکند و یک جواب برای آن میخواهد، فلسفهی سیاسی و تفکر اصیل سیاسی به تبع خود فلسفه دانستن نیست، فلسفه عشق به دانایی است، انسان متفکر و انسان فهیم میداند که پرسشهای بزرگ وجود دارد، اما اصحاب ایدئولوژی به پرسشهای سترگ پاسخهای فوری و دمدستی میدهند و این آغاز مرگ تفکر است؛ لذا فلسفه و فلسفهی سیاسی علم هم نیست، چیزی شبیه ایدئولوژی نیست. وقتی با یک متفکر بحث میکنید نباید انتظار داشته باشید که حتماً یک نتیجهای از بحث بگیرید تا آن را وارد عرصهی سیاسی اجتماعی بکنید؛ یکچنین رویکردی در واقع تفکر را تبدیل به سیاست میکند، تفکر را تبدیل به ایدئولوژی میکند، همهچیز را تبدیل به پکیج و کوئیز میکند؛ اما تفکر چنین نیست، تفکر پاسخ آری یا نه دادن به یک پرسش نیست، مثلاً پرسش این است آیا دموکراسی را قبول دارید، آری یا نه؟ اگر پاسخ آری باشد یعنی دموکرات است، اما اگر نه، یعنی دیکتاتور است.
اما تفکر در مورد مسائل اینگونه نیست، این تبدیل کردن تفکر به ایدئولوژی است که در تمام سطوح وجود دارد، در یکچنین شرایطی اصلاً نمیشود فکر کرد اینکه طرفدار شریعتی باشیم یا نباشیم اصلاً مهم نیست، آنچه که حیات اجتماعی ما را تهدید میکند این است که تفکر رخت بربسته، پرسشگری رخت بربسته، همهچیز را میخواهیم به ایدئولوژی تبدیل کنیم.
بحث محدودیتهای نظام دموکراتیک یک بحث گسترده است، متفکر به نظامهای دموکراتیک انتقاد میکند، ذهن ایدئولوژیک میگوید ما دو آپشن داریم، یا دموکرات هستیم یا توتالیتر، یا طرفدار استبداد هستیم یا دموکراسی؛ بنابراین کسی که دموکراسی را نقد کرد طرفدار استبداد است. این دایکوتومی از کجا آمده؟ این دایکوتومی، دایکوتومی ایدئولوژیک است، درست مثل این است که انسانها یا دوست هستند یا دشمن، انسانها یا استعمارگر هستند یا استثمارشده (دایکوتومی مارکسیستی)، یا خودی هستند یا غیرخودی (دایکوتومی نظامهای فاشیستی)، اینها در واقع تفکر و پرسشگری را تبدیل به ایدئولوژی میکنند، وقتی با این ایدئولوژیها به سراغ متن برویم پاسخها با متن فاصله دارد؛ لذا اگر شریعتی نظام دموکراتیک را نقد کرد ضرورتاً به این معنا نیست که دشمن دموکراسی است، من میتوانم معتقد باشم دموکراسی یک شر ضرور است، اما میتوانم محدودیتهای آن را هم بفهمم.
ما در برخورد با متونی همچون آثار شریعتی با موانع هرمنوتیکی بسیار زیادی مواجه هستیم، برخورد متفکرانه این است که این موانع را بفهمیم و بتوانیم با آن مواجههی درستی داشته باشیم؛ انسان اهل ایدئولوژی و انسانی که اسیر خشم و کینه نسبت به وضعیت است این پیچیدگی هرمنوتیکی را درک نمیکند. نکتهی دوم اینکه انسان اهل ایدئولوژی و اهل دایکوتومیهای ذهنی متن را قربانی میکند.
بحران روشنفکری در ایران
ما امروز در حوزهی تفکر سیاسی با بحران جدی مواجه هستیم، ما امروز اندیشهی سیاسی نداریم که بتواند همهی مسائل انسانی را جواب بدهد. بیش از ۲ قرن از نخستین جنبش پیروزمند لیبرالی گذشته است؛ امروز من میتوانم مدعی باشم که لیبرالیسم غربی به بزرگترین و نهاییترین گونهی رشد رسیده است، لیبرالیسم بسیار بسط پیدا کرده، حتی من ادعا دارم که لیبرالیسم در واقع مسلطترین ایدئولوژی حاکم بر جهان است، نه اینکه لیبرالیسم به لحاظ نظامی توانسته همهی جهان را بگیرد، به این معنی که جهانبینی لیبرالی، انسانشناسی لیبرالی، فلسفهی اخلاق لیبرالی در همه جای جهان مسلط شده و حتی در میان مسلمانان هم بسط یافته است. البته لیبرالیسم دستاوردهای بسیار خوبی هم داشت؛ جنبش لیبرالی باعث سرنگونی پادشاهان و نظام ارباب-رعیتی شد، سبب آزادسازی دهقانان شد، آتوریتههای مذهبی مثل کلیسا حذف شدند، با کمک لیبرالیسم نهادهای مختلف مدنی شکل گرفت، ۲ قرن اینها چشمها را خیره کرد و بسیاری از روشنفکران ما آرزو داشته و دارند که ارزشهای لیبرالی تسلط پیدا کند، مثل اعتقاد به اصالت فرد، تجربهگرایی به جای نسلگرایی، اصالت عقل به جای خرافهگرایی، شکاکیت به جای جزمیاندیشی، نسبیاندیشی به جای مطلقاندیشی، اگزیستانسیالیسم اخلاقی و بسیاری ارزشهای دیگر.
اما این همهی قصه نیست، همین جنبش عظیم نقطهضعفهایی هم دارد. ماکیاولی میگفت همانطور که کریستف کلمب قارهی جدیدی را کشف کرد من هم در حوزهی اخلاق و سیاست جزیرهی جدید را کشف کردم؛ دقیقاً حق با ماکیاولی است، او پدر فلسفهی سیاسی جدید است. سؤال این است که آیا این جزیرهای که او کشف کرد به راستی شایستهی زندگی انسانی هست؟ آیا در این سرزمین جدید هیچگونه محدودیت و نقطهی سیاهی وجود ندارد؟ با ماکیاولی و فلسفهی سیاسی مدرن چه اتفاقی افتاد؟ او گفت سیاست قدیم سیاست افلاطونی است که با آرمانها به ناکجاآباد رسید. بیایید روی واقعیتها دست بگذاریم، این چرخش اصلی بود، اما به دنبال اینکه فلسفهی سیاسی مدرن شکل گرفت امر والا تنزل پیدا کرد، دیگر امر والایی در عرصهی سیاست باقی نماند؛ نیهیلیسم اخلاقی جهان را فرا گرفت، هستها از بایدها جدا شد، آزادی به یک کابوس تبدیل شد (چون آزادی زمانی معنا دارد که شما معیاری برای آن داشته باشید، اما آنجا که به قول سارتر هیچ معیاری برای انتخاب وجود ندارد آزادی به یک کابوس تبدیل میشود)، انسانها اتمیزه شدند، هرکس به فکر خودش است، اکونومیسم و اصالت اقتصاد به تبع اندیشههای لاک همه جا را گرفت، اقتصاد به حیات زندگی بدل شد، زندگی کالایی شد و سطح کیفیت زندگی پایین آمد و در نهایت اخلاق در چنین جامعهای مرد. به قول نیچه فرهنگ در روزگار ما مرده و اخلاق گله و رمه غلبه پیدا کرد و به اعتقاد او روزگار ما روزگار انسانهای آخر است، انسانهای حقیری که جز به مصرف نمیاندیشند. اینها هم بخشی از واقعیتهای لیبرالیسم در کنار آن دستاوردهای بزرگ است. فرد متفکر هر دو را با هم میاندیشد، اما اصحاب ایدئولوژیک یا غرب را بهشت موعود تلقی میکنند، یا با آن مخالفت میکنند و هر دو کاریکاتوری از واقعیت است در یکچنین جهانی.
بنابراین اگر اهل ایدئولوژی نباشیم اهلتفکر باشیم، میتوانیم دریابیم نظامهای لیبرالی ارزشهایی آفریدند و محدودیتهایی دارند؛ لذا چنین فردی امکان پرسشگری از نظامهای سیاسی از جمله نظامهای دموکراتیک و لیبرالی را دارد. این انسان جزمی و ایدئولوژیک هست که اگر کسی لیبرالیسم را نقد کرد نتیجه میگیرد که پس او توتالیتر است. اگر ما خارج از این دوگانگیهای ایدئولوژیک بیندیشیم، آنگاه میتوانیم به یک متفکری همچون شریعتی حق بدهیم که از محدودیتهای لیبرالیسم صحبت کند، بیآنکه طرفدار استبداد باشد، بیآنکه جامعه را به سمت یک نظام توتالیتر اعتقادی و دینی سوق دهد.
نکتهی دیگر اینکه لیبرالیسم در دو قرن گذشته بسیار امیدها را در دلها زنده کرد، اما با ظهور شرایط پستمدرن ارزشهای لیبرالی آنچنان دلها را گرم نمیکند. اگر عصر روشنگری با ارزشهای لیبرالی شناخته میشد و در واقع ایمان به اصل پیشرفت اگوست کنت، تجربهگرایی شکاکیت، منطقگرایی سکولاریزم و آزادیخواهی اینها جزء امهات اندیشهی روشنفکری بود؛ یعنی هرکس اینها را داشت روشنفکر بود. امروزه بعد از گذشت ۳ قرن از ظهور جنبش لیبرالی فضا و شرایط پستمدرن ظهور پیدا کرده و روشنفکر غربی جور دیگری خود را تنظیم میکند، در روزگار ما روشنفکر کسی است که اصل پیشرفت را نمیپذیرد، کسی است که به عقلانیت مدرن نقد دارد، کسی است که منطقپرستی را نقد میکند؛ یعنی درست در جهت عکس آنچه که متفکرانی چون دیدرا و مونتسکیو بیان میکردند.
نتیجه اینکه عقبافتادگی تاریخی فقط برای بنیادگراهای ما نیست، عقبافتادگی فقط برای اصحاب تئولوژی ما نیست، فقط مخصوص روحانیت و قدرت سیاسی ما نیست، روشنفکر ما هم عقبافتاده است، روشنفکران ما هم در روزگار ظهور پستمدرن که بسیاری از ارزشهای لیبرالی سقوط کرده هنوز در حالوهوای شیفتگی به ارزشهای مدرن قرن هجدهم هستند، روشنفکران ما هم از یک عقبافتادگی تاریخی رنج میبرند و بر اساس همین عقبافتادگی تاریخی است که نقدهای شریعتی به نظامهای لیبرالدموکراسی را در واقع برنمیتابند و معتقدند او آب به آسیاب نظامهای توتالیتر دینی ریخت و روح انتقادهای شریعتی را درنیافتند.
نظرات مخاطبان 2 2
۱۳۹۴-۰۶-۱۱ ۱۲:۵۸نعمت الله فاضلی 2 3
۱۳۹۴-۰۶-۱۳ ۲۱:۲۹ 0 1